امام (ع) (عمرو بن قرطبه انصارى) را نزد ابن سعد فرستاد
و از او خواست كه شبانه در ميان دو لشكرگاه با او ملاقات كند،
هريك از آنان همراه با بيست سوار خارج شد،
امام (ع) به همراهانش دستور داد كه جز فرزندش
(على اكبر) و (عبّاس) همگى به عقب برگردند.
ابن سعد نيز چنين كرد و تنها فرزندش (حفص) و
غلامش همراه او باقى ماندند.
امام فرمود:
اى ابن سعد، آيا با من مى جنگى و از خدايى
كه بازگشت تو به سوى اوست نمىترسى؟
من فرزند كسى هستم كه خود مىدانى،
آيا با من همراه نمىشوى و اينان را رها نمىكنى؟
و بدان كه اين كار به خواسته خدا نزديكتر است.
عمر گفت:
مىترسم كه خانه ام ويران شود.
امام فرمود: من آن را براى تو مىسازم.
گفت: مىترسم اموالم از دست برود.
فرمود:
من خود بهتر از آن را از اموال خود كه در
حجاز دارم براى تو جايگزين مىكنم.
و روايت شده كه به عمر فرمود:
(بغيبغه) را به تو مىدهم، و اين منطقه وسيعى
با نخلها و باغهاى زياد بود كه معاويه
يك ميليون دينار براى آن پرداخت و امام آن را نفروخت.
ابن سعد گفت:
در كوفه خانوادهاى دارم كه مىترسم ابن زياد آنان
را به قتل برساند.
هنگامى كه امام (ع) از او مأيوس شد برخاست
در حالى كه چنين مىفرمود:
(تو را چه مىشود، خدا تو را به زودى در بستر
خودت بكشد و روز رستاخيز تو را نيامرزد، به خدا
من اميدوارم كه تو از گندم رى جز اندكى نخورى).
ابن سعد با حالت استهزاء و ريشخند گفت:
اگر گندم نباشد، جو براى ما كافى است.
|